عشق؟
فرهاد و شیرین، ویس و رامین، لیلی و مجنون و...آیا اینها همه اش قصه است؟ اصلا این عشق چه جنسیه؟ فرقش با دوست داشتن چیه؟ مرتبه کدومشون بالاتره؟ چیزی به نام عشق وجود داره؟ وقتی این کلمه رو می شنوی اولین چیزی که به ذهنت می رسه چیه؟ عروسی دختر عمت؟ پسر همسایه؟ بقال سر کوچه؟ هم دانشگاهیت؟ ترانه سیاوش شمس!، رنگ قرمز؟ سیندرلا؟ یک چشم شهلای اشکبار از همونایی که توی دفتر خاطرات دخترای دبیرستانی زیاده؟ تا حالا یه آدم عاشق دیدی؟ یعنی قیافه اش چه جوریه؟ نشونه ای چیزی همراهشه؟ فکر می کنی هر جا بره عشقش رو هم مثل شناسنامه اش همراهش می بره؟ اصلا یه حس رو میشه توصیف کرد؟ چی فکر می کنی یعنی اگر تجربه اش نکنی چیزی رو از دست دادی؟ پشت پرده چه خبره؟ چرا قضیه اینقدر جذابه که موضوع شونصد هزار تا از فیلمهای تاریخ سینما میشه؟ فکر می کنی توی چه مایه هایی باشه؟ رمانتیک؟ تراژدی؟ درام؟ ملودرام؟ کمدی؟ کمدی رمانتیک؟ سیاه؟ آخره قصه های عاشقانه چه جوری تموم میشه؟ مرگ یا ازدواج؟ عشق کجا معنی پیدا می کنه؟ وصال یا هجران؟ فکر می کنی اگه لیلی و مجنون همون اول با هم ازدواج می کردند آخره داستان بازهم همین بود؟
فکر می کنی سهراب درست میگه؟
همیشه فاصله ای هست /و وصل ممکن نیست
یعنی اینقدر مفهوم بزرگیه؟( ماهی و دریا؟)
دچار یعنی عاشق/ و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی دریا دچارآبی بیکران باشد
فکر می کنی ذات عشق چیه؟ ( غم یا شادی شاید هم هردو مثل زندگی؟)
زخم های من همه از عشق است/ فروغ فرخزاد
باید بری دنبالش یا خودش بهت سر میزنه؟
چرا صدایم کردی؟/ چرا؟/ سراسیمه و مشتاق سی سال در انتظار تو نشستم و نیامدی/ حسین پناهی(برگرفته از کتاب من و نازی)
فکر می کنی زمانه امروز هم جایی برای این حرفهاهست؟ توی دنیایی که چشم های همه دروغ می گوید و هر روز از زبان همه این حرفها را میشنویم! درست مثل ضبط صوت!، کسانی که سر راهمون قرار می گیرن چی؟ یعنی این همون زندگی که شایسته تو هست؟ یعنی یه روز می گی یا می شنوی عاشقتم؟ بعد از مدتی یکی در موضع ضعف قرار می گیره و دوباره و دوباره و دوباره، میری دنبال یه تجربه تازه! و یا تا آخر عمر به هم عادت می کنید! زمانه ما رو به این روز انداخته یا خودمون مقصریم؟
چگونه می شود به کسی که می رود اینسان صبور، سنگین، سرگردان فرمان ایست داد؟/.../ آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند/.../ خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکل های هندسی محدود به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد/ فروغ فروخزاد
قدیما
یک کوچه شش متری بلند بود، تازه رفته بودم سال دوم ابتدایی که اسباب کشی کردیم سن کمی داشتم درست یادم نیست چند تا همسایه داشتیم، آخر کوچه بن بست بود یعنی یک خانه متروک کوچه مان را بن بست کرده بود، خانه آخری برای بچه های محل کلی جاذبه داشت، می گفتند چند سال پیش مستاجر آخری سر شوهرش را توی حمام بریده بعد جنازه اش را انداخته توی حیاط تا خون همه محله را بردارد، سمت چپ خانه آخری یک تکه زمین خاکی و پر از خار بود، بچه ها می گفتند قبل از اینکه ما بیاییم از خانه بغلی برق می گرفتند و شبها زیر نور فوتبال بازی می کردند ولی من باور نمی کردم آخه خانه بغلی همیشه چراغهایش خاموش بود حتی شبها! صاحبخانه اش آخر تنظیم خانواده بود طرف نُه تا پسر داشت شش تایشان با ما هم بازی بودند دوتایشان ازدواج کرده بودند و توی همان خانه زندگی می کردند داداش بزرگه را هم من اصلاً ندیم بابایشان هم سقط فروشی سیار داشت! همسایه روبرویشان آقای سعادت از اهالی قدیم محل بود به اندازه شکم گنده اش ادعای فرهنگ داشت پای ثابت تصمیم گیری های محله بود یادم است یک سال خانواده ای سه هزار تومان از اهالی گرفت تا زه کشی کوچه را تعمیر کند اما زه کشی تا خانه خودش بیشتر تعمیر نشد. یک بوته خرزحله بزرگ دم در خانه شان سبز شده بود سه تا دخترهایش در آن سالهای بعد از جنگ با آرایش بیرون می آمدند برای خودشان کلی سوژه بچه های محل بودند چه داستانها و افسانه هایی که سینه به سینه در موردشان نقل نمی شد. بالاترشان یک راننده کامیون می نشست، آدم عصبی ای بود با کوچکترین تحریکی آماده درگیری و کتک کاری می شد. همیشه کامیونش را توی کوچه پارک می کرد ، رفت وآمد مختل می شد اما کسی اعتراضی نمی کرد همه سابقه اش را داشتند، حتی کسی کاری به دوتا پسر بی تربیتش نداشت، پسر بزرگش را ابرام صدا می کردند برای همه شاخ و شونه می کشید اما در کل قمپز بی خطری بود ، اسم پسر کوچیکه یادم نیست عشق قناری و تفنگ بادی بود! آمار تمام گربه های محل را داشت روزی دوسه تایشان را می زد اغلب توی کوچه با تفنگ بادیش به طرف اهالی نشانه می رفت وقتی از مدرسه برمی گشت آسایش نداشتیم یک بار باسن یکی از بچه ها را زد! کار به کلانتری وتعهد کتبی کشید اما عادتش کماکان ترک نمی شد! همسایه بغلی شان زن و شوهر هر دو کارمند بودند به تعبیر خودشان آدم های تمیز و اصیلی محسوب می شدند نسبت به همه چیز اکراه داشتند بیشتر از همه از همسایه روبرویی بدشان می آمد ، خانواده روبرویی شان روستا زاده بود زن و شوهر با دختر دو ساله شان همسایه سمت چپی ما بودند، پدر خانواده کارگر ساده بود و از صبح تا شب سر کار جون میکند مدتی که آنجا بودیم فقط یک بار دیدمش، یک روز صبح که می خواستم سوار سرویس مدرسه شوم، وقتی داشت دنبال دوچرخه هامبرش لی لی می کرد تا سوار شود، پس کله اش را دیدم!، دماغ دخترشان همیشه خدا آویزان بود دیدن مداوم این صحنه حال هر بیننده ای را بهم می زد چه برسد به آدم های اصیلی! مثل آن زن و شوهر کارمند، همسایه کناریشان خانواده ای چهار نفری بود که دو تا پسر داشتند پدرشان کاسب بود، برادر کوچیکه بچه ی تر و فرزی بود از دیوار راست بالا می رفت، پسر بزرگه آدم جالبی بود هر روز صبح با طلوع آفتاب می آمد دم در روی صندلی اش می نشست و با تاریک شدن هوا می رفت خانه شان! با پشتکاری مثال زدنی و بدون وقفه توی کوچه دیده می شد، انگار کار و زندگی نداشت خلاصه برای بچه ها جزیی از در و دیوار و آسفالت کوچه محسوب می شد! روبرویشان فرهاد اینا می نشستند بابای فرهاد مشکل کلیه داشت دائم دیالیز می شد، دکترها جوابش کرده بودند. روبروی خانه بابای فرهاد یک جفت دو قلوی نونور شش ساله زندگی می کردند، هفته ای چند بار مادر بزرگشان می آمد دیدنشان همیشه اسباب بازی همراهش بود، ما اغلب به واسطه آنها با تکنولوژی روز دنیا در مورد اسباب بازی و انواع چسبونک ، توپک ، چرخونک ، عینک آبپاش ، تفنگ ترقه ای ، تفنگ جرقه ای و... آشنا می شدیم. بالای ایوان خانه شان شکسته بود بچه می گفتند به خاطر برخورد یک چتر باز شکسته است می گفتند طرف چتر بازه تا پای ایوان هم خوب فرود آمده اما یک دفعه معلم نیست چی می شود چترش مشکل پیدا می کند و تالاپی می میره! بچه ها اغلب برای سرگرمی کروکی اش را با گچ لب دیوار می کشیدند. روبروی کروکی چتر باز یک خانواده مهاجر کویتی زندگی می کرد ماشینشان شبیه هواپیما بود! پسر خانواده هم سن ما بود گاهی اوقات با فارسی دست و پا شکسته ای در مورد رشادت شاهزاده کشورش و اینکه چطور با مسلسل تانک صدام را خراب کرده حرف می زد ولی من از وقتی توی اخبار تلویزیون کویتی های شکم گنده را دیدم دیگر حرفهایش را گوش نمی دادم. خانه کناریشان امین زندگی می کرد پسر لب شکری بود و سه هایش می زد بچه ها بهش می گفتند امین پشه!، آریای خراب و پنچری همیشه در خانه شان بود که محل زاد و ولد گربه ها شده بود! آنروزها ویدئو مثل ماهواره الان ممنوع بود ولی امین اینا ویدئو داشتند شبها بچه ها را جمع می کرد و از فیلم هایی که دیده بود حرف می زد و اینکه چطور خودش را جلوی تلویزیون به خواب می زند تا فیلم نگاه کند! روبرویشان یکی دیگر از بچه ها می نشست ، همیشه از چیزی به اسم کامپیوتر حرف می زد، کلاً فازش با بقیه متفاوت بود و دائم حرفهای نامفهومی در مورد نقاشی با کامپیوترش و اینکه با یک چیزی شکل جارو برقی نقاشی هایش را پاک می کند صحبت می کرد البته بدیهی است که ما تازه آتاری دیده بودیم هیچ وقت دروغ های شاخدار او را باور نمی کردیم! همسایه کناریشان آدم های بی آزاری بودند، پیام پسرشان سر و صدایی نداشت شایع شده بود بهایی هستند کسی دم پر شان نمی رفت، می گفتند مادر پیام چند سال پیش چاقویی پرت کرده برای پای مسعود پسر همسایه روبرویی که به خیر گذشته! مسعود اینا ایلییاتی بودند، خانه شان خیلی زلم زیمبو و رنگارنگ بود! سقفشان را سبز و صورتی گچ بری کرده بودند دائم دار قالیشان براه بود، بعد از ظهرها مادر بزرگش با شلیته می آمد دم در می نشست قلیان می کشید. کنارشان یک خانواده اهوازی زندگی می کرد مادر خانواده صورتش پر از کک و مک بود برای همین میرفت دکتر پوست از آن به بعد خیلی سر و گوشش می جنبید یعنی اینجور شایع شد! شوهرش آدم با غیرتی بود، به عبارت صحیح تر سوپر غیرتی بود یک روز زنه را فرستاد پی نخود سیاه بعدش بدون مقدمه بار و بندیلش را جمع کرد دست دو تا پسرش را گرفت رفت شهر خودشان زنش را هم غیابی سه طلاقه کرد بعد از اینکه ما از آن محله رفتیم شنیدم زنه، عروس پسر دیوانه خانه کناریشان شده، بابای فرهاد هم مرده بود، خیلی حالم گرفته شد.
کلاغ پر