داستان یک خط!

_        

 

 هیچ مهملی نیست که در خفا نشانی از واقعیت نداشته باشد. افلاطون


و. . .

خط مدتها بیکار بود و بالاخره به اداره کاریابی مراجعه کرد.

عکس، رونوشت شناسنامه ، عدم سوء پیشینه ، مدارک تحصیلی ، کارت معافیت از نظام وظیفه و انگشت نگاری و ورقه تشخیص هویت.

ساعتی بعد خط پشت میز یکی از کارمندان اداره تشخیص هویت ایستاده بود.

مامور از زیر عینک او را نگاه کرد و پرسید :" چه می خواهید." خط گفت:" من یک خط هستم و برگه تشخیص هویت می خواهم."

مامور به او گفت هر کسی می تواند بگوید که من یک خط هستم."

خط گفت:" آقای محترم، مگر نمی بینی که من یک خط هستم." و مامور در جواب گفت:" به نظر من شما می توانید خیلی چیزهای دیگر باشید، مثلا خط افق ، نخ قرقره ، سیم گیتار، تار عنکبوت ، یک تار مو، طناب بند بازها ، بند رخت ، سیم کامپیوتر ، سیم برق ، بند کفش ، ردپای یک خود نویس، یک صفحه کاغذ از پهلو و . . . باز هم بگویم!"

خط فریاد زد:" نه، نه. بس است دیگر." و با صورتی بر افروخته از اداره تشخیص هویت بیرون آمد. . .

خط بعد از این ماجرا دچار افسردگی شدیدی شدو از اینکه نمی دانست بالاخره کیست در عذاب بود. تا اینکه بالاخره بیکاری و بی پولی و بی هویتی او را به آخر خط رساند او تصمیم خود را گرفت، در سپیده دم روز چهارشنبه یازده شهریور ماه با یک جوهر پاک کن و مقداری " تیپکس" خود را نابود کرد!

نظرات 2 + ارسال نظر
غلام شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:06 ق.ظ

من که منظورتان را نفهمیدم. اگر ممکن است بیشتر توضیح دهید.

الهه شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام منم بعضی وقتا مطالب طنز می نویسم.منو به همکاری قبول می کنین یا نه.همین جا این زیر جواب بدین لطفا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد