؟
من اینجا زندگی می کنم/ بالای سرت را نگاه کن / نگاه کن ، ببین آنجا تمام می شوم! / باران که بیاید / بالای سرت را نگاه کن/ من اینجا زندگی می کنم!
و...
چوب لباسی همیشه یک علامت سوال بالای سرش بود.
سوال چه بود؟ شاید او از خودش سوال می کرد چرا من باید تمام عمر کت و شلوار و پالتو و پیراهن، کت و دامن آدمها را به دوش بکشم. چوب لباسی از نجارها گله داشت، دلش می خواست درختی باشد تنومند با برگهای سبز و میوه های سرخ.
دلش می خواست بهار و پاییز و زمستان را تجربه کند. . .
چوب لباسی چشم هایش را بست و شاخه ای شد از درختی تنومند با برگهای سبز و میوه های سرخ.
هوا گرم بود. مردی خسته از راه رسید، کتش را در آورد.
به شاخه درخت آویزان کرد و زیر سایه درخت دراز کشید.
آه از سرنوشت، آه از سرنوشت. . .
هیچ وقت رو سرنوشت حساب نمیکنم
تو بازی کلاغ پر
هیچکی نشد پرنده
قصه ما همین بود
برنده بی برنده!!