چوب لباسی!

          ؟

من اینجا زندگی می کنم/ بالای سرت را نگاه کن / نگاه کن ، ببین آنجا تمام می شوم! / باران که بیاید / بالای سرت را نگاه کن/ من اینجا زندگی می کنم!


و...

چوب لباسی همیشه یک علامت سوال بالای سرش بود.

سوال چه بود؟ شاید او از خودش سوال می کرد چرا من باید تمام عمر کت و شلوار و پالتو و پیراهن، کت و دامن آدمها را به دوش بکشم. چوب لباسی از نجارها گله داشت، دلش می خواست درختی باشد تنومند با برگهای سبز و میوه های سرخ.

دلش می خواست بهار و پاییز و زمستان را تجربه کند. . .

چوب لباسی چشم هایش را بست و شاخه ای شد از درختی تنومند با برگهای سبز و میوه های سرخ.

هوا گرم بود. مردی خسته از راه رسید، کتش را در آورد.

به شاخه درخت آویزان کرد و زیر سایه درخت دراز کشید.

 آه از سرنوشت، آه از سرنوشت. . .

نظرات 3 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:48 ب.ظ http://mlo

مهسا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:49 ب.ظ http://mlove.persianblog.com

هیچ وقت رو سرنوشت حساب نمیکنم

مهتاب یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:04 ب.ظ http://moonlightlady.blogsky.com

تو بازی کلاغ پر
هیچکی نشد پرنده
قصه ما همین بود
برنده بی برنده!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد